سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 ازدواج آسمانی - حیات طیبه

ازدواج آسمانی

یکشنبه 87 آذر 10 ساعت 6:0 عصر
به مدینه که در آمدیم طفل اسلام از آب وگل در آمده بود، اگر چه به بهای شعب ابی طالب، به بهای خون دلهای تو، به بهای دندان پیامبر، به بهای زخمها وشهدای مکّرر.

و این آرامش مدنی، پس از آن طوفان سهمگین مکی، به من مجالی می بخشید تا تو را ؛ برترین دختر عالم را، از پدرت رسول خدا خواستگاری کنم.  

                                                                                                

و این کار برای کسی که معلم مدرسه حجب وحیاست در ارتباط با کسی که نه پسر عمو که برادر او بوده است و پدر تنهایی های او و معلم و مربی او و مقتدا و پیامبر او بسیار مشکل بود.

اما کدام گره است که با انگشتان خلق محمدی گشوده نشود؟ کدام غنچه است که با لبهای مبارک محمدی وا نمی شود؟

دست که بر کوبه در بردم همه وجودم از حجب و حیا به عرق نشت.
ام سلمه که در را گشود شاید چهره مرا آشفته آتش آزرم دیده باشد.

پیش از آنکه ام سلمه جویای کوبنده در شود، صدای گرم پیامبر بر گوش جانم نشست که فرمود:

ـ در را برایش باز کن ام سلمه، و بگو که داخل شود. او مردی است که خدا ورسول توآماً بدو عشق می ورزند. او عاشق ومعشوق خدا و پیامبر است. باز کن در را برای او.

ام سلمه سؤال کرد:

ـ پدر و مادرم به فدایت، تو هنوز ندیده ای که کیست پشت در و اینگونه از او تمجید می کنی؟

پیامبر فرمود:

ـ دست کم مگیر آن کس را که اکنون پشت این در ایستاده است. او برادر من است و پسر عموی من ومحبوب ترین خلایق در نزد من.

آن سخنان عطوفت آمیز و آن کلمات مهر انگیز، قاعدتاً می بایست از شرم و حیای من بکاهد مرا در سخن گفتن با پیامبر، آسوده تر کند. اما چنین نکرد، هر چه من بیشتر محبت رسول را نسبت به خویش در یافتم بیشتر حیا کردم و در بیان آنچه از او خواستم.

سلام کردم و به امر پیامبر زانو به زانوی او نشستم. سرم را از حیا به زیر انداختم و نگاهم را از شرم بر زمین زیر پای پیامبر دوختم.

آن دانای ماضی و مستقبل به یقین می دانست که من به چه نیت و حاجتی امروز به خانه او در آمده ام، اما پرسید:

انگار با کوله بار حاجتی آمده ای، کوله بار تقاضای خویش را بر زمین اجابت من بگذار که هر حاجت تو در نزد من بی چون و چرا برآوردهاست   
چه می گفتم؟

گفتم:

ـ «پدر و مادرم به فدایت، نیاز به گفتن نیست که تو نه پسر عمو که پدر و مربی و مقتدای من بوده ای، مرا از عمویت و پدرم ابوطالب و مادرم فاطمه بنت اسد، در آن حال که کودک بودم و نارس گرفتی، به غذای خویش تغذیه ام کردی، به خویش مؤدبم ساختی واز پدر و مادرم به من دلسوز تر و مهربانتر بودی. خدا مرا به تو و با دستهای تو هدایت کرد و از گمراهی و شرکی که خویشان من بر آن بودند رهایی بخشید.

و به خدا سوگند که تو یا رسول الله پشت و پناه و ذخیره من در دنیا و آخرت بوده و هستی.

دوست دارم که خدا بیش از این مرا به حضور تو پشتگر می ببخشد.

مرا نیاز به کاشانه و همسری است که سکینه و آرامش را برایم به ارمغان بیاورد.»

و از شدت حجب، سر را بیشتر در خویش فرو بردم و آهسته ادامه دادم:

ـ من امروز به خواستگاری دختر گرانقدرت فاطمه آمده ام.میان این خواهش واجابت چقدر فاصله است؟

چهر? پیامبر باز و بازتر شد و تبسمی شیرین بر لبان او نشست و این کلمات دوست داشتنی از میان لبهای مبارک او تراوش کرد.

ـ بشارت باد بر تو ای ابوالحسن که پیش پای تو جبرئیل بر من فرود آمد و پیام آورد که پیوند تو و فاطمه را خداوند جل و علا در آسمانها منعقد کرده است ...

آنگاه از آمدن صر صائیل گفت و خطبه خواندن راهیل بر منبر عرش و ... رازهای بسیار دیگر و سپس با خنده ای ملیح فرمود:

ـ خوب، چیزی هم با خود داری برای تشکیل زندگی؟

گفتم:

ـ پدر و مادرم به فدایت هیچ چیز من بر تو پوشیده نیست، مرا شمشیری است وزره و شتری و غیر از اینها از مال دنیا هیچ ندارم.

پدرت فرمود:

ـ شمشیر، عصای دست توست، تو به داشتنش ناگزیری، که در راه خدا جهاد می کنی و دشمنان خدا را با آن به دیار عدم می فرستی.

شتر هم ابزار کار توست، با آن نخلستان های خود و اهلت را آبیاری می کنی و بدان بار سفر می کشی، همان زره را کابین فاطمه قرار بده، من به همان راضیم، اما تو، تو از من خشنود هستی؟

عجب سؤالی!

گفتم: بله، پدر و مادرم به فدایت، تو مرا غرق در بشارت و سرور کردی، تو همیشه فرخنده فال و مبارک بال و کمال مند بوده ای، سلام خدا بر تو.

پیامبر فرمود:

ـ بانی این پیوند آسمانی به گفته امین الملائکه، خداوند ـ جل و علاست ـ و مافقط مجری این عقد بر روی زمینیم، برو به سمت مسجد و مردم را در این شادی آسمانی سهیم کن. من نیز به دنبال تو خواهم آمد و عقد را در پیش چشم خلایق جاری خواهم ساخت تا پشم تو بدانروشن شود و چشم دوست داران تو در دنیا و آخرت بدان روشنی گردد.

تو بهتر می دانی که میان تو و پیامبر در این باره چه گذشت، اما من با شعفی بی نظیر از خانه در آمدم و روانه مسجد شدم، شادی آنچنان بود که اصحاب را به شگفتی وا می داشت. در پاسخ سؤالشان از اینهمه شادی فقط می گفتم:

ـ خدا و پیامبر، مرا برای فاطمه برگزیده اند. پیامبر ماجرا را به شما خواهد فرمود.

وقتی پیامبر به مسجد در آمد، بلال را فرا خواند و به او فرمود:

ـ مهاجرین و انصار را بگو که جمع شوند.

وقتی همگان گرد آمدند. پیامبر بر فراز منبر رفت و فرمود:

ـ «حمد وسپاس خاص خداوندی است که به نعمتش ستایش می شود و به قدرتش پرستش.

در حاکمیتش اطاعت شونده است و در عقوبتش وحشت انگیز.

آنچه نزد اوست مطلوبست و فرمان او در زمین و آسمان نافذ.

او کسی است که خلایق را به قدرت خویش آفرید و به احکام خویش متمایز ساخت و به دین خویش عزتشان بخشید و به واسطه پیامبر خود محمد (ص) گرامی اشان داشت.

سپس خداوند تبارک و تعالی ازدواج را پیوندی دیگر قرار داد و فرمانی واجب.

به واسطه ازدواج، خویشاوندی را محکم، و خلایق را بدان ملزم ساخت.

فرمود خداوند مبارک نام و عالی مقام:

و اوست که از آب بشری آفرید، سپس برای او تبار و پیوندی قرار داد، که پروردگار تو قادری بی همتاست.

ای خلایق! پیام هم اکنون جبرئیل این بود که خدای من ـ عزوجل ـ ملائکه را در بیت المعور گرد آورد و همه را گواه گرفت که خدمتکار و امة خود و دخت پیامبرش فاطمه را به بنده خود علی بن ابیطالب تزویج فرمود.

 

و مرا فرمان داد که ازدواج این دو را در زمین برپا سازم.

شمارا بدین امر گواه می گیرم.»

سپس نشت و به من فرمود:

علی جان برخیز و خطبه ات را بخوان.

من برخاستم و در محضر خدا و پیشگاه رسول و ملاء خلایق، خطبه خواندم.

وقتی از فراز منبر فرود آمدم، پدرت را شادمان تر از همیشه یافتم. پدرت فرمود: علی جان! آن زره را بفوش تا هر چه زودتر فاطمه را سر وسامان و سرانجام دهیم. این را بارها شنیده ای که من رفتم و زره را به یکی از اصحاب فروختم، آن صحابی وقتی دریافت که من به چه نیت زره را در معرض فروش نهادم ام، پول و زره، هر دو را به اصرار به من داد و گفت:

ـ تو اکنون بدین هر دو نیازمندتری تا من. این زره هدیه من برای ازدواج تو.

وقتی ماجرا را با پدرت گفتم برایش دعاکرد، پول را به تنی چند از اصحاب داد و گفت:

ـ این را ببرید و آنچه یک زندگی بدان آغاز می شود تهیه کنید و بیاورید.

پول، شصت وسه درهم بود، یک پیراهن سفید، یک مقنعه، یک حوله، یک تختخواب، دو تشک، چهار بالش، یک قطعه حصیر، یک آسیای دستی، یک کاسهمسی، یک مشک آب، یک طشت، یک کاسه گلی، یک ظرف آبخوری، یک پرده پشمی، یک ابریق، یک سبوی گلی، دو کوزه سفالین، یک پوست به عنوان فرش و یک عبا، همه ابزار تو شد برای تشکیل یک زندگی.

وقتی اینها را پیش روی پدرت نهادند، اشک در چشمانش حلقه زد، دستهای مبارکش را به سوی آسمان بلندکرد و دعا فرمود:

ـ خدایا! به اهل بیت من برکت عنایت کن. و این ازدواج را برای کسانی که اکثر ظرفهایشان گلی مبارک گردان.

خداوند بر مقام تو در نزد خوش بیفزاید فاطمه جان که برترین زنان عالم بودی و به کمترین مایحتاج از زندگی، قناعت فرمودی. من دنیا را پیش از ازدواج، طلاق گفته بودم و سختی دنیا در مذاقم عین حلاوت بود، اما تو، دختری که در سن جوانی، در سن آرزوهای شیرین، پا به خانه من می نهادی، چگونه آن همه سختی را بر جان خویش خریدی ولب جز به مهر و دهان جز به شکر نگشودی.

زیستن با کسی که به دنیا جز با دیده غضب نمی نگرد ساده نیست. حتماً کسی چون فاطمه، چون تو باید که زیستنی اینچنین سخت و طاقت سوز را بتواند.

بیش از یکماه از عقدمان می گذشت و من هنوز تو را در خانه نداشتم و شرم می کردم از اینکه با پدرت در این باره سخن بگویم.


 یک روز برادرم عقیل به خانه ام آمد و گفت:

ـ برادر! چرا فاطمه را از پدرش نمی خواهی تا زندگی تان سامان بگیرد و چشم ما و دوستان تو به وصلت شما روشنی پذیرد.

گفتم: اشتیاق من دراین باره کم نیست، اما حیا می کنم که با پیامبر در میان بگذارم.

عقیل مرا سوگند داد که برخیزم و با او به خانه شما بیایم و ترا از پدرت بخواهم.

در راه با ام یمین و ام سلمه مواجه شدم، آنها گفتند:

ـ این کار را به ما بسپارید که زنان اموری اینچنین را بهتر کارسازی می کنند.

ما در پشت در ایستادیم و آنان پیام آوردند که پیامبرتو را فرا می خواند.

من حیادار و شرمسار، پیش رفتم و در کنار پیامبر نشستم، پیامبر، مهر آمیز فرمود:

ـ علی جان! می خواهی فاطمه را به تو بسپارم؟

گفتم:

ـ بله، سر و جان به فدایت.

فرمود:

ـ با همه میل و اشتیاقم علی جان! امشب یک مهمانی مختصر بگیر و همسرت را ببر.

سعد، گوسفندی هدیه کرد، تنی چند از صحابی ذرت آوردند، من هم با ده درهمی که پیامبر به من داده بود روغن و خرما وکشک خریدم و سفره ای گسترده شد. پیامبر فرمود:

ـ برو و هر که را که می خواهی دعوت کن، اما خانه کوچک است، بگو که ده نفر ـ ده نفر بیایند غذا بخورند و جانیشان را به دیگران بدهند.

من به مسجد رفتم و هر که را که دیدم، دعوت کردم، بزودی خبر به دیگران رسید و جمعیت از گوشه و کنار مدینه راهی ضیافت شد.

پیامبر در کنار ظرف غذا نشسته بود و با دستهای مبارکش برای مهمانان غذا می کشید، صدها نفر آمدند و خوردند و رفتند و غذا به برکت دستهای پیامبر، هیچ کم نیامد.

بعد برای من و تو غذایی کشید و کنار نهاد.

وقتی میهمانان، همه رفتند، تو را و مرا فرا خواند، دستهایمان را اول بر سینه اش نهاد و بعد در دستهای هم، میان چشم

ـ های هر دومان را بوسه داد و به من فرمود:

علی جان! همسرت خوب همسری است.

و به تو فرمود:

ـ فاطمه جان! شوهرت، خوب شوهری است.

ـ دخترم مبادا نگران باشی از فقر شوهرت، فقر برای من واهل بیت من مایه افتخار است.

ـ دخترم من تو را به بهترین مرد روی زمین شوهر داده ام، همسرت بزرگ دنیا و آخرت است.

ـ دخترم مبادا که از شویت نافرمانی کنی، شوهرت، مسلمان ترین، عالم ترین و حلیم ترین خلق روی زمین است.

ـ دخترم ذخایر دنیا و آخرت را بر پدرت عرضه کردند، بی آنکه هیچ از مقامش در نزد خداوند بکاهد، اما من نپذیرفتم و تن به مال و ثروت ندادم.

 ـ دخترم! قدر علی را بدان.

و مرا به خلوت برد و فرمود:

ـ علی جان! با فاطمه ام مهربان باش. با او نیکی کن. به او محبت کن که او پارِه تن من است و من به ملالت او ملول می شوم و به شادی اش مسرور.


شما دو تن را به خدا می سپارم و او را بر شما خلیفه می گردانم.

 
بر گرفته از کتاب کشتی پهلو گرفته -سید مهدی شجاعی



نوشته شده توسط : زینب سعیدی

نظرات ديگران [ نظر]


:لیست کامل یاداشت ها  :